خان دوم کشتن اسفندیار شیران را
چون آفتاب برآمد سپاه به جایگاه شیران رسید. اسفندیار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائی پیش رفت. نخست شیر نر به پهلوان حمله برد. اسفندیار با یک ضربه شمشیر او را دو نیم کرد، آن گاه شیر ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تیغی بر سرش فرود آورد که با همان ضربه سر شیر بر خاک غلتید.
اسفندیار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جای آورد. آن گاه لشکر به آنجا رسید. همه بر اسفندیار آفرین خواندند و بساط خورش و می گستردند. اسفندیار گرگسار بداندیش را فرا خواند و سه جام از می لعل فام او را نوشانید و از خان سوم پرسید. گرگسار پاسخ داد:
«بد و بد کنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتی، اما پندم را بپذیر و از همین جا باز گرد که در خان سوم اژدهایی در انتظار تست که تنش چون کوه خاراست و از کامش آتش می بارد، بر خویشتن رحم کن و به نبرد او نرو.» اسفندیار گفت:«ای بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببینی که اژدها از شمشیرم رهایی ندارد.» اسفندیار فرمود تا درود گران گردونه ای ساختند، بر گردش تیغهایی نشاندند و صندوقی بر آن استوار کردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوی جایگاه سوم پیش راندند.
خان سوم کشتن اسفندیار اژدها را
چون بامداد برآمد اسفندیار خفتان پوشید، لشکر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهای نیرومندش به سوی اژدها راند. اژدهای دمان که بانگ گردونه و اسبان را شنید، چون کوهی سیاه از جای جنبید، از کامش آتش بارید و دهانش را چون غاری سیاه گشود و بر پهلوان غرید. اسفندیار به یزدان پناه برد که ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با یک نفس در کشید و فرو برد که تیغهای گردونه در کام و گلو گاهش ماند و دریایی از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.
اژدها که توان فرو بردن یا بیرون راندن تیغها را نداشت سست گشت. اسفندیار از صندوق بیرون آمد و با شمشیرش مغز اژدها را شکافت. دودی از زهر او برخاست که پهلوان را مدهوش کرد و پشوتن و لشکریان گمان بردند که بر او گزندی رسیده زاری کنان به سویش شتافتند و بر تارکش گلاب ریختند. اسفندیار چشمان را گشود و گفت:
«از دود زهر بیهوش شدم، گزندی بر من نرسید» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشید و به درگاه ایزد نیایش کرد. اما گرگسار بداندیش از اینکه پهلوان را زنده دید دلش سیاه و اندوهگین شد. اسفندیار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و می در آن نهادند و باز اسیر را پیش خواند. سه جام می لعل فام به او داد و از خان روز دیگر پرسید. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادویی به دیدارت می آید که او را غول می نامند. لشکر بسیار دیده و گزندی بر او نرسیده. اگر بخواهد بیابان را به دریایی بیکران بدل می کند. به جوانی خود رحم کن و از همینجا باز گرد. اسفندیار خندید و گفت:«فردا به یاری خدای یگانه پشت و دل جادوان را می شکنم.»
خان چهارم کشتن اسفندیار زن جادو را
اسفندیار در شب تیره با لشکر تاخت و چون خورشید برآمد به خان چهارم رسید. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامی شراب و طنبوری برداشت و به بیشه خرم و پر گلی که در آن نزدیکی بود آمد. در کنار چشمه ساری که آبی چون گلاب داشت نشست، قدری از جام می نوشید و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نوای آن آوازی در وصف رنجها و ناکامیهای خویش خواند.
زن جادو آواز اسفندیار را شنید و دانست که شکاری به دامش آمده است. پس روی زشت و چروکیده خود را به جادو زیبا کرد: به بالای سرو و چو خورشید روی فرو هشته از مشک تا پای موی و آراسته و پر رنگ بوی نزد اسفندیار آمد و نشست. پهلوان از دیدن آن پریچهره شادمان شد و جامی می به دستش داد. ولی چون دریافت که جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجیری که بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افکند و نیرو را از او گرفت.
جادوگر خود را به صورت شیر در آورد و اسفندیار شمشیر کشید و گفت:«اگر کوه بلند هم شوی گزندت به من نخواهد رسید.» در یک آن جادوگر به صورت گنده پیری زشت درآمد سیاه روی و سفید موی که اسفندیار به یک ضربه خنجر سرش را بر خاک انداخت. ناگهان آسمان تیره شد و باد و گرد و خاک برخاست و روی خورشید را پوشید. اسفندیار چهره بر زمین نهاد و یزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسیدند، پهلوان را ستودند، در همان بیشه خیمه زدند و خوان گستردند.
اسفندیار اسیر در بند را پیش خواند سه جام می لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را که به درخت آویخته بود نشانش داد و گفت: این سر همان جادوگری است که می گفتی بیابان را دریا می کند. حال بگو ببینم در منزل بعدی چه شگفتی در پیش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواری در پیش داری، به کوهی بلند می رسی که سر بر آسمان می ساید، بالای آن جایگاه سیمرغ و جوجه های اوست. او چون کوهی است پرنده که نهنگ را از دریا و فیل را از زمین به چنگ بر می دارد. پند مرا بشنو و از همینجا باز گرد که تو یارای رسیدن به آن کوه نخواهی داشت. اسفندیار خندید و گفت:
«من سر سیمرغ را از همان بالا به زیر خواهم کشید.»
خان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را
چون شب فرا رسید، اسفندیار با لشکرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشید راه می پیمودند. آن گاه اسفندیار لشکر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به کوه سر بر آسمان کشیده نزدیک شد. گردونه را در سایه ای نگه داشت و نام ایزد یکتا به زبان آورد. سیمرغ گردونه و اسبان را از سر کوه دید و فرود آمد تا آن را به چنگ گیرد، ولی تیغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندی به چنگ و منقار تلاش کرد و سست بر زمین افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.
جوجه ها هم که مادر را بر خاک و خون دیدند از آن جایگاه پریدند و رفتند. اسفندیار از صندوق بیرون آمد، با شمشیر سیمرغ را پاره پاره کرد و به نیایش ایستاد. همان گاه لشکریان از راه فرا رسیدند و دشت را آکنده از پر و خون دیدند. بر پهلوان آفرین خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و می خواستند. گرگسار چون شنید که اسفندیار باز هم به پیروزی رسیده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفندیار او را پیش خواند سه جام می پیاپی بر او نوشانید و پرسید این بار چه شوری در پیش است؟
گرگسار پاسخ داد:«دشواری راه فردا را با تیر و کمان و شمشیر چاره نتوانی کرد، تو و لشکریانت در یک نیزه برف خواهید ماند و بادهای سختی خواهند وزید که زمین را می درند و درختان را می برند. اگر از آنجا هم رهایی یابی، به بیابانی می رسی به طول سی فرسنگ که بر ریگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. یک قطره آب در همه آن بیابان نخواهی یافت. اگر برایت توش و توانی ماند و از آن زمین جوشان هم گذشتی چهل فرسنگ دیگر باید بروی تا به رویین دژ برسی. به دژ هم که رسیدی بر آن داخل نتوانی شد که دیوارهایش به آسمان می رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تیر ببارند آسیبی به دژ نخواهد رسید.
دشمن همیشه چون حلقه بر در می ماند و بدرون راه ندارد.» ایرانیان از گفته های گرگسار بیمناک شدند و از اسفندیار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به کام مرگ نکشاند. اسفندیار به خشم آمد و آنها را سرزنش کرد که: «مگر شما برای نامجویی به اینجا آمدید که عهد و پیمان و سوگند فراموشتان شد و با یک حرف این دیو ناسازگار سست شدید؟ شما همه باز گردید که یاری یزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ایرانیان به پوزش گفتند:
«ما غم رنج را داریم و گرنه از جنگ نمی هراسیم و تا آخرین نفر بر سر پیمان خود هستیم.» اسفندیار بر آنها آفرین کرد و گفت:«رنجتان بی گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنک شد و نسیمی از کوه وزید سپاه به راه افتاد.
خان ششم گذشتن اسفندیار از برف
چون خورشید کوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسید و در آن هوای دلفروز چون بهاران سراپرده خیمه زدند و بزمی آراستند که ناگهان تند بادی برخاست و ابرهای سیاه آسمان را تیره کرد. آن گاه سه شبانه روز برف بارید و باد وزید و برف و بوران خیمه و سراپرده را پوشانید. اسفندیار ناگزیر به لشکریانش گفت:
«اکنون زور و دلاوری سودی ندارد، پس به یزدان که جز او راهنمایی نداریم پناهنده شوید و یاری بخواهید تا مگر این بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهیان دست به دعا و نیایش برداشتند:
بادی خوش برخاست و ابرها را پراکند و روی آسمان باز شد. سه روز دیگر در آن هوای دلپذیر آسودند و روز چهارم اسفندیار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به یاری و نیروی یزدان ما بر دژ پیروز خواهیم شد. شما بار و بنه اضافه را همین جا بگذارید و جز سلاح و آب و خورش با خود برندارید و بدانید چون به دژ رسیدید همه توانگر خواهید شد.» لشکریان بنه را بر جای گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسی از شب گذشت صدای مرغان دریایی برخاست. اسفندیار دانست که گرگسار کینه بر دل دارد و دروغ می گوید. از او پرسید:
«تو که گفتی به بیابان خشک و بی آب می رسیم پس آواز مرغان دریایی از کجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اینجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران می آید.»
خان هفتم گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار
پاسی از شب گذشته بود که ناگهان خروش از پیشروان برخاست. اسفندیار بی درنگ به آنجا شتافت و دریای ژرفی دید که شتر پیشرو و کاروان در آن غوطه می خورد. پهلوان به تنهایی شتر را از آب کشید و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشید که:
«ای مار پلید، چه ریایی در کار داشتی که دریا را به بیابان جلوه دادی، چیزی نمانده بود که به گفته تو همه هلاک شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستین خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادی من است، من که جز بند و بلا از تو چیزی نمی بینم.» اسفندیار خشم خود را فرو خورد، خندید و گفت:
«ای بی خرد اگر من پیروز شوم ترا به سپهبدی دژ می گمارم و اگر با من راست باشی تو و خویشانت آزاری از من نخواهید دید.» نور امید بر دل گرگسار تابید، زمین را بوسید و از گفته خود پوزش خواست. اسفندیار او را بخشید، فرمود بند از پایش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتری را در دست گرفت و از پایاب رود گذر کرد. اسفندیار فرمان داد تا مشکهای آب را پر کردند، بر پهلوی اسبها بستند و به این ترتیب همه سپاه از گذر گاهی که گرگسار نموده بود گذشتند و به خشکی رسیدند.
اسفندیار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خیمه زدند و به خوردن و نوشیدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسید:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چیره شوم و سرش را ببرم، جگر کهرم و اندریمان را به تیر بدوزم و زنان و کودکانشان را به اسیری ببرم تو شاد خواهی بود یا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرین گفت:
همه اختر بد بجان تو باد
بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت
این بار اسفندیار برآشفت، شمشیر بر سرش زد، دو نیمش کرد و لاشه را به دریا افکند تا خوراک ماهیان شود. اسفندیار از آن جایگاه به رویین دژ آمد از کوهی بالا رفت و دژ را دید که حصار آهنین آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ کشیده و بر پهنای دیوارش چهار سوار به آسانی با هم می گذرند و از هیچ راه به درون آن راهی نیست. اسفندیار در شگفت ماند و از آن همه رنجی که برده بود دریغش آمد.
ناگهان دو ترک را دید که با سگهایشان به شکار آمده بودند. پهلوان از کوه پایین آمد آن ترکان را با نیزه از اسب پایین کشید، به اسیری گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها کرد. اسیران گفتند:
«این دژ یک در سوی ایران و دری سوی توران داد. صد هزار سپاه در آن است که همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نیاز صد هزار سوار دیگر از چین و ماچین به یاری می رسند. خوراک و آذوقه ده سال در انبارهای دژ است.» اسفندیار اسیران ساده دل را کشت و به پرده سرای خود آمد.
نظرات شما عزیزان: